حاج صابر در دقایق پایانی
حاج صابر صندلي آشپزخانه را آورده بود گوشه اتاقش و تلوزيون ميديد. چند روزی می شد صندلي عتيقهي خودش را داده بود به دخترش سعيده. سعیده هميشه همانطور به صندلی پدر نگاه ميكرد که وقتی خیلی کوچک بود به بستنی زل می زد. از آن روز كه سعيده صندلي را برد اتاق خودش، حاج صابر با صندلي آشپزخانه تلوزيون ميديد. همه شبكههاي تلوزيون ويژه برنامه افطار پخش ميكردند:«روزه داران عزيز اميدوارم كه در اين لحظات نوراني...» اين دقايق آخر براي حاج صابر خيلي سخت ميگذشت. كل روز را كار كرده بود. پنج تا طلاق خوانده بود و دو سه تا صيغه محرميت. اما به اندازه شب نيمه شعبان و شب مبعث خسته بود. گرسنه و تشنه منتظر اذان. عصباني كه نه، اما ميدانست بايد دمش را طوري دور خودش جمع كند كه پاي كسي رويش نرود. كافي بود عیال امر و نهيش كند يا سعیده سر به سرش بگذارد تا حاجي حسابي طرف را مورد عنايت قرار دهد. به خاطر همين هم صندلي را گذاشته بود گوشه اتاق و خودش را روی صندلی مچاله کرده بود. مثل كودكي كه از پدر و مادرش قهر كرده باشد! طلبه جوانی در شبكه يك داشت از صله رحم ميگفت كه ناگهان صداي نعره مانند گربه ای حاجی را از جا بلند كرد. از پنجره، كوچه را به دنبال صدا گشت. گلاويز شده بودند. يكي خاكستري و ديگري سفيد با خط هاي عسلي. پيش خودش شروع كرد به حرف زدن با گربه سفيد: «خواهرم! دعواي زن و شوهر نمك زندگي است! بايد زوجين كمي گذشت داشته باشند و با مشكلات هم بسازند...» اين بار هم از پشت مردها درآمده بود و همه تقصيرها را انداخته بود گردن زنها! بماند كه در بيشتر موارد اين طرفداري هايش جواب هم ميداد «من اين شوهر شما را مردي متشخص و منطقي ميبينم! ماشاءالله! اصلا تعجب ميكنم چطور شما اينطور...» داشت اينها را زير لب ميگفت كه فریادی شنید: «خفهشيد توله سگا!!!» حاج صابر از جا پريد! فرياد مرد همسايه -كه انگار او هم تاب دقايق پاياني را نداشت- هم حاجی را از خیالات بیرون آورد و هم گربه ها را فراری داد. لحظهاي به فرار گربهها نگاه كرد. گربه سفيد با خط هاي عسلي به سرعت ميدويد و آن يكي دنبالش! لبخندي زد و «استغفرالله»ی گفت و برگشت. سعيده جلوي در ايستاده بود: «آقاجون نمياي افطار؟!»
